گل نسرین هوالمصور
| ||
|
هدف از نقل اين فرازها نيز، همين است، چنان كه در آية 68 سورة آل عمران ميخوانيم: «إِنَّ اَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ؛ سزاوارترين مردم به ابراهيم ـ عليه السلام ـ آنانند كه از او پيروي كردند.» ابراهيم ـ عليه السلام ـ دومين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت و كتاب مستقل بوده، و دعوت جهاني داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح ـ عليه السلام ـ ظهور كرد، و سلسلة نسب او تانوح ـ عليه السلام ـ را چنين نوشتهاند: «ابراهيم بن تارُخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح». مادر ابراهيم «نونا» يا «بونا» نام داشت، مطابق بعضي از روايات مادر لوط پيامبر، و مادر ساره همسر ابراهيم با مادر ابراهيم، خواهر بودند، و پدرشان يكي از پيامبران به نام «لاحج» بود. ابراهيم ـ عليه السلام ـ هنوز به دنيا نيامده بود كه پدرش از دنيا رفت، و آزر عموي ابراهيم سرپرستي او را بر عهده گرفت، از اين رو ابراهيم او را به عنوان پدر ميخواند. ابراهيم حدود چهار هزار سال قبل ميزيست و 175 سال عمر كرد، و سراسر عمرش را در راه توحيد و مسائل انساني سپري نمود. زندگي درخشان ابراهيم ـ عليه السلام ـ در پنج دوره خلاصه ميشود: 1. بندة خالص خدا بود، و خدا بندگي او را پذيرفت. 2. مقام پيامبري. 3. مقام رسالت. 4. مقام خليل (و دوست خالص) خدا بودن. 5. مقام امامت. به اين ترتيب او نردبان تكامل را پيمود و سرانجام بر قلّة اوج يك انسان كامل كه مقام امامت است، نايل گرديد. و چون زندگي ابراهيم ـ عليه السلام ـ در همة ابعاد زندگي، سازنده است و در پيشاني تاريخ ميدرخشد، خداوند او را به عنوان يك امّت معرفي كرده و فرمود: «ابراهيم يك ملت بود.» يعني يك فرهنگ و مجموعهاي از برنامههاي انسان ساز بود. ابراهيم ـ عليه السلام ـ از پيامبراني است كه پيروان همة اديان مانند: يهوديان، مسيحيان، مجوسيان، مسلمانان و... او را به بزرگي و قهرماني ياد ميكنند، چرا كه زندگي ابراهيم ـ عليه السلام ـ به ابديت پيوسته و الگوي همة انسانهاي آزاد انديش و پيشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگي و سعادت ابدي مادي و معنوي خواهد بود. طاغوتي به نام نمرود و خواب هولناك او در سرزمين بين النهرين (بين دجله و فرات واقع در كشور عراق كنوني) شهري زيبا و پر جمعيت به نام بابِل قرار داشت كه (روزگاري اسكندر، آن را پايتخت ناحية شرقي امپراطوري خود نموده بود،) طاغوتي ديكتاتور به نام نِمرود فرزند كوش بن حام در آن جا سلطنت ميكرد. بابل پايتخت نمرود، غرق در بت پرستي و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازي، شرابخواري، قمار بازي، آلودگيهاي جنسي، فساد مالي و هر گونه زشتي از در و ديوار آن ميباريد. مردم در طبقات گوناگون زندگي ميكردند و در مجموع به دو طبقه زير دست و زبر دست، تقسيم شده بودند، حاكم خود پرست كه سراسر زندگيش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه ميشد، بر آن مردم فرمانروايي ميكرد، محيط از هر نظر تيره و تار بود و شب ظلماني گناه و آلودگي بر همه چيز سايه افكنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر ميبرد. نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت ميكرد، چنان كه امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: «چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند،دو نفر از آنها از مؤمنان به نام سليمان بن داود و ذو القرنين و دو نفر از آنها از كافران به نام نمرود و بخت النّصر بودند.»
خداوند به مردم ستمديده و رنج كشيده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبري صالح و لايق به سوي آنها بفرستد و آنها را از چنگال جهل و ناداني، بت پرستي و طاغوت پرستي نجات دهد، و از زير چكمة ستمگران نمرودي رهايي بخشد، آن رهبر صالح و لايق، همان ابراهيم خليل بود، كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود. عموي ابراهيم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره شناسي اطلاعات وسيع داشت، و از مشاوران نزديك نمرود به شمار ميآمد. آزر با استفاده از علم ستاره شناسي چنين فهميد كه امسال پسري چشم به جهان ميگشايد كه سرنگوني رژيم نمرود به دست او است، او بي درنگ خود را به محضر نمرود رسانيد و اين موضوع را به نمرود گزارش داد. عجيب اين كه در همين وقت همزمان نمرود در عالم خواب ديد كه ستارهاي در آسمان درخشيد و نور آن بر نور خورشيد و ماه، چيره گرديد. پس از آن كه نمرود از خواب بيدار شد، دانشمندان تعبير كنندة خواب را به حضور طلبيد و خواب ديدن خود را براي آنها تعريف كرد،آنها گفتند: تعبير اين خواب اين است كه: «به زودي كودكي به دنيا ميآيد كه سرنگوني تو و رژيم تو به دست او انجام ميشود». نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبير دانشمند تعبير كنندة خواب، به وحشت افتاد، بسيار نگران شد، منجّمين و دانشمندان تعبير خواب را حاضر كرد و با آنها به مشورت پرداخت، سرانجام اطمينان يافت كه گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانيش افزايش يافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت. دو فرمان خطرناك نمرود براي آن كه نطفة ابراهيم ـ عليه السلام ـ منعقد نشود، نمرود فرمان صادر كرد كه زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلي آميزش زن و مرد غدغن گردد، تا به اين وسيله، از انعقاد نطفة آن پسر خطرناك، در آن سال جلوگيري شود. اين فرمان اجرا شد، و مأموران دژخيمان آشكار و نهان نمرود، همه جا را تحت كنترل شديد خود درآوردند، و براي اين كه اين فرمان، به طور دقيق اجرا شود، زنان را در شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند. ولي در عين حال تارَخ پدر ابراهيم ـ عليه السلام ـ ، با همسرش تماس گرفت و كاملاً به دور از كنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهيم ـ عليه السلام ـ در رحم مادرش منعقد گرديد. در اين هنگام دومين فرمان نمرود، چنين صادر شد: «ماماها و قابلهها و هركس در هر جا كه توانست، زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زايمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود كشته و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، اين فرمان حتماً بايد اجرا شود، براي متخلّفين از اجراي فرمان، مجازات شديد در نظر گرفته شده است... حتماً... حتماً.» كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد، جلّادان خون آشام نمرودي، در همه جا حاضر بودند، نوزادان پسر را ميكشتند، و نوزادهاي دختر را زنده ميگذاشتند. كار به جايي رسيد كه به نوشتة بعضي از تاريخ نويسان 77 تا 100 هزار نوزاد كشته شدند. مادر ابراهيم ـ عليه السلام ـ بارها توسط ماماها و قابلههاي نمرودي آزمايش شد، ولي آنها نفهميدند كه او باردار است، و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم ـ عليه السلام ـ را به گونهاي قرار داده بود كه نشانة بارداري آشكار نبود. همه جا سخن از كشتن نوزادهاي پسر بود، و جاسوسان نمرود، اين موضوع را با مراقبت شديد دنبال ميكردند، در چنين شرايط سختي پدر ابراهيم ـ عليه السلام ـ بيمار شد و از دنيا رفت. «بونا» مادر شجاع و شير دل ابراهيم ـ عليه السلام ـ خود را نباخت و هم چنان با امداد الهي به زندگي ادامه داد، او با اين كه فشار زندگي لحظه به لحظه بر او شديدتر ميشد، و همواره ساية هولناك دژخيمان تيره دل و بيرحم را ميديد، تسليم نمروديان نشد و تصميم گرفت خود را معرفي نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با كمال مراقبت، در مخفيگاهها حفظ نمايد. آري گرچه فرمان نمرود، ترس و وحشت عجيبي در مردم ايجاد كرده بود، ولي مادر شجاع ابراهيم ـ عليه السلام ـ با توكل به خداي يكتا، تصميم گرفت تا برخلاف اين فرمان، كودك خود را از گزند دست خون آشامان نمرودي نگه دارد. *ولّد ابراهيم در درون غار، و سيزده سال زندگي مخفي او شب و روز هم چنان ميگذشت، هفتهها و ماهها به دنبال هم گذر ميكرد،و به همين ترتيب ولادت ابراهيم ـ عليه السلام ـ نزديك ميشد، مادر قوي دل و شجاع ابراهيم ـ عليه السلام ـ همواره در اين فكر بود كه هنگام زايمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلّادان حفظ نمايد؟ در آن عصر، قانوني در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگي به بيرون شهر ميرفتند و پس از پايان آن، به شهر باز ميگشتند. مادر ابراهيم ـ عليه السلام ـ تصميم گرفت به بهانة اين قانون و رسم، از شهر بيرون برود، و در كنار كوهي، غاري را پيدا كند و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد نوزادش باشد. همين تصميم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گرديد، و خود را به غاري رسانيد، و در آن جا درد زايمان به او دست داد، طولي نكشيد كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ در همان جا ديده به جهان گشود، كودكي كه در همان وقت، نور و شكوه خاصي كه نشانگر آيندة درخشان او بود،از چهرهاش ديده ميشد. در اين هنگام مادر نگران بود كه آيا كودكش را در غار بگذارد يا به شهر بياورد، سرانجام براي حفظ او تصميم گرفت او را در پارچهاي پيچيده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتي به سراغ او رود و به او شير دهد. مادر او را در ميان غار گذاشت و براي حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگ چين كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزي يكبار مخفيانه و گاهي شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش ديدار مينمود، ميرفت تا به او شير بدهد، ولي ميديد به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جاي پستان مادر از آن شير جاري است... به اين ترتيب؛ اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمّل مشقّتها و رنجهاي گوناگون، با مقاومت بينظير، ماهها و سالها به زندگي چريكي خود ادامه دادند، و حاضر نشدند كه تسليم زورگوييهاي حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سيزده سال از عمر ابراهيم گذشت. آري حضرت ابراهيم ـ عليه السلام ـ از خطر دژخيمان سنگدل نمرود، 13 سال در ميان غار زندگي كرد، در حقيقت در زندان طبيعت به سر برد، همواره سقف غار و ديوارهاي تاريك و وحشتزاي آن را ميديد، گاهي مادر رنجديدهاش مخفيانه به ملاقاتش ميآمد، و گاهي سر از غار بيرون ميآورد و كوهها و دشت سرسبز و افق نيلگون را تماشا ميكرد، و بر خداشناسي و فكر باز و نشاط روحية خود ميافزود، و منتظر بود كه روزي فرا رسد و از زندان غار بيرون آيد و در فضاي باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آيين نمرود باز دارد... بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينش جالب اين كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ در اين مدتي كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمي و فكري رشد عجيبي كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندي داشت كه در ظاهر نشان ميداد مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالي او نيز هم چون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار ميكرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتي در كنار پسر نوجوانش بود، ولي هنگام خداحافظي، همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: «مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اينك ميخواهم در جامعه باشم و با مردم زندگي كنم.» مادر ميدانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملاً طبيعي است، ولي در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين بود: «عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم، نه! ميوة دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، ميترسم خونت را بريزند، هم چنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشي براي ما باز كند.» ولي ابراهيم اصرار داشت كه از غار جانكاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت: «در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت ميكنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت ميآيم و تو را به شهر ميبرم». به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت. وقتي كه مادر رفت. ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويي پرندهاي از قفس به سوي باغستان سبز و خرم پريده، به كوهها و دشت و صحرا مينگريست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، با خود ميگفت: «به به! از اين پديدههايي كه خداي يكتا آن را پديدار ساخته است!» از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، ودر اين سير و سياحت، خداشناسي خود را تكميل كرد. *آزر با اين كه ابراهيم را از يكتا پرستي منع ميكرد، ولي وقتي كه چشمش به چهرة ملكوتي ابراهيم ميافتاد، محبتش نسبت به او بيشتر ميشد، از آن جا كه آزر رئيس كارخانة بت سازي بود، روزي چند بت به ابراهيم داد تا او آنها را به بازار ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم خواستة آزر را پذيرفت، آن بتها را همراه خود به طرف ميدان و بازار آورد، ولي براي اين كه فكر خفتة مردم را بيدار كند، و آنها را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابي در گردن بتها بست و آنها را در زمين ميكشانيد و فرياد ميزد: «مَنْ يشْتَرِي مَنْ لا يضُرُّهُ وَ لاينْفَعُهُ؛ چه كسي اين بتها را كه سود و زيان ندارند از من ميخرد.» سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاي جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم، آنها را در ميان لجن و آب آلوده ميانداخت و بلند ميگفت: «آب بنوشيد و سخن بگوييد!!» به اين ترتيب عملاً به مردم ميفهمانيد كه: «بتها شايستة پرستش نيستند، به هوش باشيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداي يكتا و بيهمتا متوجه شويد، و در برابر اين بتهاي ساختگي و بياراده كه سود و زياني ندارند سجده نكنيد مگر عقل نداريد، مگر انسان نيستيد، چرا آن همه ذلّت، چرا و چرا؟!» آنها را نزد آزر آورد و به او گفت: «اين بتها را كسي نميخرد، در نزد من ماندهاند و باد كردهاند.» فرزندان آزر توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد. ولي ابراهيم به تهديدهاي آزر، اعتنا نكرد. آزر تصميم گرفت ابراهيم را زنداني كند، تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند، از اين رو ابراهيم را دستگير كرده و در خانهاش زنداني كرد و افرادي را بر او گماشت تا فرار نكند. ولي طولي نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بت پرستي بر حذر داشته و به سوي توحيد فرا ميخواند.[ مذاكرات رو در روي ابراهيم با نمرود، و محكوم شدن نمرود آوازة مخالفت ابراهيم با طاغوت پرستي و بت پرستي در همة شكلهايش در همه جا پيچيد، و به عنوان يك حادثة بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود كه از همه بيشتر در اين باره، حسّاس بود فرمان داد بيدرنگ ابراهيم را به حضورش بياورند، تا بلكه از راه تطميع و تهديد، قفل سكوت بر دهان او بزند، ابراهيم را نزد نمرود آوردند. نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاي او گفت: «خداي تو كيست؟» ابراهيم: خداي من كسي است كه مرگ و زندگي در دست اوست. نمرود از راه سفسطه و غلط اندازي وارد بحث شد، و گفت: «اي بي خبر! اين كه در اختيار من است، من زنده ميكنم و ميميرانم، مگر نميبيني مجرم محكوم به اعدام را آزاد ميكنم، و زنداني غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مينمايم.» آن گاه دستور داد يك شخص اعدامي را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را اعدام نمودند. ابراهيم بيدرنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگي و مرگ نيست بلكه همة جهان هستي به دست خدا است، بر همين اساس، خداي من كسي است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون ميآورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو ميبرد، اگر راست ميگويي كه تو خداي مردم هستي، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر. نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازي كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد. نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمني كند، رسوائيش بيشتر ميشود، ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند. بت شكني ابراهيم ـ عليه السلام ـ و استدلال او ابراهيم از راههاي گوناگون با بت پرستي مبارزه كرد، ولي بيانات و مبارزات ابراهيم ـ عليه السلام ـ در آن تيره بختان لجوج اثر نكرد، از طرفي دستگاه نمرود براي سرگرم كردن مردم و ادامة سلطة خود هرگز نميخواست كه مردم از بت پرستي دست بردارند. ابراهيم در مبارزة خود مرحلة جديدي را برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان و نمروديان اخطار كرد و چنين گفت: «وَ تَاللَّهِ لَاَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ اَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ؛ به خدا سوگند در غياب شما نقشهاي براي نابودي بتهايتان ميكشم.» ابراهيم هم چنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابِل رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز[6] شهر را خلوت ميكردند و براي خوش گذراني به صحرا و كوه و دشت و فضاهاي آزاد ديگر ميرفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتي ابراهيم ـ عليه السلام ـ را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شركت كند، ولي ابراهيم ـ عليه السلام ـ در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بيمار هستم». ابراهيم از نظر بدني بيمار نبود، ولي وقتي كه ميديد مردم، غرق در فساد و هوسبازي و بت پرستي هستند، از نظر روحي كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين كه گفت: «من بيمارم» يعني روحم كسل است. وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكي غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمههاي گوناگون زيادي در كنار هم چيده شده و با قيافههايي مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاهها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: «از اين غذا بخور و سخن بگو». وقتي كه آن بت پاسخ نميداد، ابراهيم با تبري كه در دست داشت، بر دست و پاي بت ميزد و دست و پاي آن بت را ميشكست، ابراهيم با همة بتهايي كه در آن بتكده بودند، همين كار را كرد، و فضاي وسط بتخانه از قطعههاي بتهاي شكسته پر شد. ولي ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظوري داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد. مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزاري را به جاي آورند و سپس به خانههايشان باز گردند. گروه اول وقتي كه وارد بتخانه شد با منظرة عجيبي روبرو گرديد، گروههاي بعدي نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگي فرو رفتند،فريادها و نعرههايشان برخاست، هر كسي سخني ميگفت... در اين جا دنبالة داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سورة انبياء) بشنويم: ابراهيم همة بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند). (هنگامي كه آنها منظرة بتها را ديدند) گفتند: شنيدهايم نوجواني از بتها سخن ميگفت: كه به او ابراهيم ميگويند. جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياورند، تا گواهي دهد. (هنگامي كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: «آيا تو اين كار را با خدايان ما كردهاي، اي ابراهيم؟» ابراهيم در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن ميگويد!» بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد». سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلي فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: «تو ميداني كه بتها سخن نميگويند.» (اين جا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا چيزي را پرستش ميكنيد كه نه كمترين سودي براي شما دارد، و نه زياني به شما ميرساند (نه اميدي به سودشان داريد و نه ترسي از زيانشان). افّ بر شما و بر آن چه جز خدا ميپرستيد! آيا انديشه نميكنيد (و عقل نداريد). گفتگوي نمرود با آزر و مادر ابراهيم ـ عليه السلام ـ روايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بتها را شكسته است، نمرود آزر را طلبيد و به او گفت: «به من خيانت كردي و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندي.» آزر گفت: «پادشاها! من تقصيري ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهداري كرده است و او مدعي است كه استدلال و حجت دارد.» نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت: «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندي كه با خدايان ما چنين كرد؟!» مادر گفت: «اي شاه! من ديدم تو رعيت و ملّت خودت را ميكشي و نسل آنها به خطر ميافتد، با خود گفتم اين پسر را براي حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگوني سلطنت تو به دست او است) او را تحويل ميدهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براي ما يك نفر پسر باقي بماند، اينك كه براي تو ثابت شده كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كاري ميكني انجام بده.» نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامي كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است.» نمرود به جاي اين كه استدلال نيرومند ابراهيم ـ عليه السلام ـ را بپذيرد، دربارة مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را ياري كنيد» *به آتش افكندن ابراهيم (ع) به فرمان نمرود، ابراهيم را زنداني نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاي وسيعي را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هيزم ميآوردند و در آن جا ميريختند. گر چه يك بار هيزم براي سوزاندن ابراهيم كافي بود، ولي دشمنان ميخواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، وانگهي اين حادثه موجب عبرت براي همه شود، و عظمت و قلدري نمرود در قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرئتي نداشته باشد. روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بيكران خود، در جايگاه مخصوص قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندي براي نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنة سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد. هيزمها را آتش زدند، شعلههاي آن به سوي آسمان سركشيد، آن شعلهها به قدري اوج گرفته بود كه هيچ پرندهاي نميتوانست از بالاي آن عبور كند، اگر عبور ميكرد ميسوخت و در درون آتش ميافتاد. در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان يا شيطان صفتي به پيش آمد و منجنيقي ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيلة آن او را به درون آتش پرتاب نمايند. در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتي يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خواندهاش «آزر» نزد ابراهيم آمد و سيلي محكمي به صورت او زد و با تندي گفت: «از عقيدهات برگرد!» ولي همة موجودات ملكوتي نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم ـ عليه السلام ـ را نمودند، همة موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: «خدايا! خليل تو، ابراهيم بندة تو است و در سراسر زمين كسي جز او تو را نميپرستد، دشمن بر او چيره شده و ميخواهد او را با آتش بسوزاند». خداوند به جبرئيل خطاب كرد: «ساكت باش! آن بندهاي نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بندة من است، اگر خواسته باشم او را حفظ ميكنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مينمايم». استجابت دعاي ابراهيم ـ عليه السلام ـ و تبديل آتش به گلستان ابراهيم در ميان منجنيق، لحظهاي قبل از پرتاب، خدا را چنين خواند: «يا اَللهُ يا واحِدُ يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا مَنْ لَمْ يلِدْ وَ لَمْ يولَدْ وَ لَمْ يكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنِي مِنَ النّارِ بِرَحْمَتِكَ؛ اي خداي يكتا و بيهمتا، اي خداي بينياز، اي خدايي كه هرگز نزاده و زاده نشد، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از اين آتش نجات بده». جبرئيل در فضا نزد ابراهيم آمد و گفت: «آيا به من نياز داري؟» ابراهيم گفت: «به تو نيازي ندارم ولي به پروردگار جهان نياز دارم.» جبرئيل انگشتري را در انگشت دست ابراهيم نمود، كه در آن چنين نوشته شده بود: «معبودي جز خداي يكتا نيست، محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم، و كارم را به او سپردم». در همين لحظه فرمان الهي خطاب به آتش صادر شد: «يا نارُ كُوني بَرْداً؛ اي آتش براي ابراهيم سرد باش». آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهاي ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدي خداوند آمد: «و سَلاماً عَلي اِبْراهيمَ؛ بر ابراهيم، سالم و گوارا باش». آن همه آتش به گلستاني سبز و خرّم مبدَل شد، جبرئيل كنار ابراهيم ـ عليه السلام ـ آمد و بااو به گفتگو پرداخت. بهتر اين است كه در اين جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوي گوش جان فرا دهيم: چون رها از منجنيق آمد خليل آمد از دربار عزّت، جبرئيل گفت: هَل لَك حاجَةٌ يا مُجتبي گفت: اَمّا مِنكَ يا جبريلُ لا من ندارم حاجتي با هيچ كس با يكي كار من افتاده است و بس آن چه داند لايق من آن كند خواه ويران خواه آبادان كند گفت اين جا هست نامحرم مقال عِلْمُهُ بِالحالِ حَسْبِي مَا السُّؤال گر سزاوار من آمد سوختن لب ز دفع او بيايد دوختن من نميدانم چه خواهم زان جناب بهر خود و اللهُ اَعْلَم بالصَّواب نمرود ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردي گفتگو ميكند، به آزر رو كرد و گفت: «به راستي پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!» و نيز گفت: «اگر بنا است كسي براي خود خدايي انتخاب كند، سزاوار است كه خداي ابراهيم را انتخاب نمايد.» يكي از رجال چاپلوس دربار نمرود (براي رفع وحشت نمرود) گفت: «من دعا و وِردي بر آتش خواندم، تا آتش ابراهيم را نسوزاند. همان دم ستوني از همان آتش به سوي او آمد و او را سوزانيد، در حالي كه آتشهاي تمام دنيا، تا سه روز، سوزنده نبود. ياد امام حسين ـ عليه السلام ـ از توكّل كامل ابراهيم به خدا در ماجراي كربلا، امام سجّاد ـ عليه السلام ـ سخت بيمار بود، به طوري كه با زحمت ـ آن هم با تكيه بر عصا ـ ميتوانست برخيزد، امام حسين ـ عليه السلام ـ با او ديدار كرد و فرمود: «پسرم! چه ميل داري؟!» امام سجاد ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «اَشتَهِي اَنْ اَكونَ مِمَّنْ لا اَقْتَرِحُ عَلَي اللهِ رَبِّي ما يدَبِّرُهُ لِي؛ ميل دارم به گونهاي باشم كه در برابر خواستههاي تدبير شدة خدا براي من، خواستة ديگري نداشته باشم.» امام حسين ـ عليه السلام ـ فرمود: احسن و آفرين! تو هم چون ابراهيم خليل ـ عليه السلام ـ هستي كه جبرئيل از او پرسيد: آيا خواهش و حاجتي داري؟ او در پاسخ گفت: «هيچ گونه پيشنهادي به خدا ندارم، بلكه او مرا كفايت ميكند و نگهبان نيكي است.» *نمرود هم چنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز ميكرد، و به شيوههاي طاغوتي خود ادامه ميداد، خداوند براي آخرين بار حجّت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيره سري خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگي ننگين او را پايان بخشد. خداوند فرشتهاي را به صورت انسان، براي نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت: «... اينك بعد از آن همه خيره سريها و آزارها و سپس سرافكندگيها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيي، و به خداي ابراهيم ـ عليه السلام ـ كه خداي آسمانها و زمين است ايمان بياوري، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار،دست برداري، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهي،خداوند داراي سپاههاي فراوان است و كافي است كه با ناتوانترين آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاي درآورد.» نمرود خيره سر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخي و پررويي گفت: «در سراسر زمين، هيچ كس مانند من داراي نيروي نظامي نيست، اگر خداي ابراهيم ـ عليه السلام ـ داراي سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آمادة جنگيدن با آن سپاه هستيم.» فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن. نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آماده سازي پرداخت، و سپاهيان بيكران او با نعرههاي گوش خراش به صحنه آمدند. آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت: «اين لشكر من است!» ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا ميرسند. درحالي كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روي مسخره قاه قاه ميخنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بيكراني از پشهها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آنها آنقدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روي يك انسان ميافتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويي ماهها غذا نخوردهاند) طولي نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد. شخص نمرود در برابر حملة برق آساي پشهها به سوي قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و درِ آن را محكم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشهاي نديد، احساس آرامش كرد، با خود ميگفت: «نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبري نيست...» در همين لحظه باز همان فرشتة ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: «لشكر ابراهيم را ديدي! اكنون بيا و توبه كن و به خداي ابراهيم ـ عليه السلام ـ ايمان بياور تا نجات يابي!» نمرود به نصايح مهر انگيز آن فرشتة ناصح، اعتنا نكرد. تا اين كه روزي يكي از همان پشهها از روزنهاي به سوي نمرود پريد، لب پايين و بالاي او را گزيد، لبهاي او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بيني به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدري باعث درد شديد و ناراحتي او شد، كه گماشتگان سر او را ميكوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبت باري به هلاكت رسيد و طومار زندگي ننگينش پيچيده شد به تعبير قرآن: «وَ اَرادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلْناهُمُ الْاَخْسَرِينَ؛ نمروديان باتزوير و نقشههاي گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولي خود شكست خوردند». به گفتة پروين اعتصامي: خواست تا لاف خداوندي زند برج و باروي خدا را بشكند پشهاي را حكم فرمودم كه خيز خاكش اندر ديدة خودبين بريز جالب اين كه: حضرت علي ـ عليه السلام ـ در ضمن پاسخ به پرسشهاي يكي از اهالي شام فرمود: «دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم ـ عليه السلام ـ را در ميان منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشهاي بر نمرود مسلّط گردانيد...» و امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: «خداوند ناتوانترين خلق خود، پشه را به سوي يكي از جبّاران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بيني او وارد گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكي از حكمتهاي الهي است كه با ناتوانترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاي در ميآورد. و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگيرد، پشه به داخل سوراخ بيني او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بيني خارج سازد، پشه خود را به سوي مغز او رسانيد، خداوند به وسيلة همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسيد. نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوّت نداشت، وقتي كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: «اي نمرود اگر ميتواني مرده را زنده كني، اين نيمة مردة مرا زنده كن، تا با قوّت آن قسمت از بدنم كه فلجي آن خوب شده، از بيني تو بيرون آيم، و يا اين قسمت بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص شوي.» *در مدّتي كه ابراهيم در سرزمين بابل بود، جمعي، از جمله حضرت لوط ـ عليه السلام ـ و ساره به او ايمان آوردند، او با «ساره» ازدواج كرد، از طرف پدر ساره، زمينهاي مزروعي و گوسفندهاي بسيار، به ساره رسيده بود، ابراهيم ـ عليه السلام ـ مدتي در ضمن دعوت مردم به توحيد، به كشاورزي و دامداري پرداخت، تا اين كه تصميم گرفت از سرزمين بابل به سوي فلسطين هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمين بكشاند، اموال خود از جمله گوسفندهاي خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره، حركت كردند. ولي از طرف حاكم وقت (بقاياي دستگاه نمرودي) اموال ابراهيم ـ عليه السلام ـ را توقيف كردند. ماجرا به دادگاه كشيده شد، ابراهيم ـ عليه السلام ـ در دادگاه، خطاب به قاضي چنين گفت: «من (و همسرم) سالها زحمت كشيدهايم و اين اموال را به دست آوردهايم اگر ميخواهيد اموال مرا مصادره كنيد، بنابراين سالهاي عمرم را كه صرف تحصيل اين اموال شده، بر گردانيد.» قاضي در برابر استدلال منطقي ابراهيم، عقب نشيني كرد، و گفت: «حق با ابراهيم است.» ابراهيم ـ عليه السلام ـ آزاد شد و همراه اموال خود به هجرت ادامه داد و با توكل به خدا و استمداد از درگاه حق، حركت كرد، تا تحول تازهاي در منطقة جديدي به وجود آورد، سخنش اين بود كه: «إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيهْدِينِ؛ من (هر جا بروم) به سوي پروردگارم ميروم، او راهنماي من است، و با هدايت او ترسي ندارم» *اهميت پوشش زن در سيرة ابراهيم ـ عليه السلام ـ ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط ـ عليه السلام ـ عبور ميكردند، ابراهيم ـ عليه السلام ـ براي حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشمهاي گنهكار، صندوقي ساخته بود و ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامي كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام «عزاره» در مرز ايالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرك را از كاروانهايي كه وارد سرزمين مصر ميشوند بگيرند، مأمور به بررسي اموال ابراهيم ـ عليه السلام ـ پرداخت، تا اين كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوي آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براي وصول، مشخص كنم.» ابراهيم: خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يك دهم آن را حساب كن تا بپردازم، ولي آن را باز نميكنم. مأمور كه عصباني شده بود، ابراهيم ـ عليه السلام ـ را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز كند. سرانجام ابراهيم ـ عليه السلام ـ به اجبار دژخيمان، درِ صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالي را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت: «اين زن با تو چه نسبتي دارد؟» ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است. مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهادهاي؟ ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكي به او نيفتد. مأمور: من اجازة حركت به تو نميدهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراي تو و اين زن آگاه شود. مأمور براي حاكم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند. ميخواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نميشوم مگر اين كه كشته شوم.» ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: «صندوق را همراه ابراهيم نزد من بياوريد.» مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهيم گفت: «درِ صندوق را باز كن.» ابراهيم: همسر و دختر خالهام در ميان صندوق است، حاضرم همة اموالم را بدهم، ولي درِ صندوق را باز نكنم. حاكم ازاين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشايد، ابراهيم آن را گشود. حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد. ابراهيم ـ عليه السلام ـ از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا دست حاكم را از دست درازي به سوي همسرم كوتاه كن.» بيدرنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد،حاكم به دست و پا افتاده و به ابراهيم گفت: «آيا خداي تو چنين كرد؟» ابراهيم: آري، خداي من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد ميداند، او تو را از گناه باز داشت. حاكم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازي نميكنم. ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولي بار ديگر به سوي ساره دست درازي كرد، باز با دعاي ابراهيم ـ عليه السلام ـ دستش در وسط راه خشك گرديد، و اين موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود. ابراهيم: اگر قصد تكرار نداري، دعا ميكنم. حاكم: با همين شرط دعا كن. ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتي كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شاياني به او كرد و گفت: «تو در اين سرزمين آزاد هستي، هر جا ميخواهي برو، ولي يك تقاضا از شما دارم و آن اين كه: كنيزي را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزاري كند.» ابراهيم تقاضاي حاكم را پذيرفت. حاكم آن كنيز را كه نامش «هاجر» بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهي شاياني از ابراهيم كرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد عوارض گمرك را از او نگيرند. به اين ترتيب غيرت و معجزه و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آيين ابراهيم گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه كرد... ابراهيم ـ عليه السلام ـ در هجرتگاه، و تولد اسماعيل ـ عليه السلام ـ و اسحاق ـ عليه السلام ـ ابراهيم ـ عليه السلام ـ به فلسطين رسيد، قسمت بالاي آن را براي سكونت برگزيد، و لوط ـ عليه السلام ـ را به قسمت پايين با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتي در روستاي «حبرون» كه اكنون به شهر «قدس، خليل» معروف است ساكن شد. ابراهيم و لوط، در آن سرزمين، مردم را به توحيد و آيين الهي دعوت ميكردند و از بت پرستي و هر گونه فساد بر حذر ميداشتند، سالها از اين ماجرا گذشت، ابراهيم ـ عليه السلام ـ به سن و سال پيري رسيد، ولي فرزندي نداشت زيرا همسرش «ساره» نازا بود، ابراهيم دوست داشت، پسري داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد. ابراهيم ـ عليه السلام ـ به ساره پيشنهاد كرد، تا كنيزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراي فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد، و پس از مدتي از او داراي پسري شد كه نامش را «اسماعيل» گذاشتند. ابراهيم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكي به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود كه فرزندي متين و صبور، به او خواهد داد. اين فرزند همان اسماعيل بود كه خانة ابراهيم را لبريز از شادي و نشاط كرد. ساره نيز سالها درانتظار بود كه خداوند به او فرزندي دهد، به خصوص وقتي كه اسماعيل را ميديد، آرزويش به داشتن فرزند بيشتر ميشد، از ابراهيم ميخواست دعا كند و از امدادهاي غيبي استمداد بطلبد، تا داراي فرزند گردد. ابراهيم دعا كرد، دعاي غير عادي ابراهيم ـ عليه السلام ـ به استجابت رسيد و سرانجام فرشتگان الهي او را به پسري به نام اسحاق بشارت داد، هنگامي كه ابراهيم اين بشارت را به ساره گفت، ساره از روي تعجب خنديد، و گفت: «واي بر من، آيا با اين كه من پير و فرتوت هستم و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراي فرزند ميشوم؟! به راستي بسيار عجيب است!» طولي نكشيد كه بشارت الهي تحقق يافت و كانون گرم خانوادة ابراهيم با وجود نو گلي به نام «اسحاق» گرمتر شد. از اين پس فصل جديدي در زندگي ابراهيم ـ عليه السلام ـ پديد آمد، از پاداشهاي مخصوص الهي به ابراهيم ـ عليه السلام ـ دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق ـ عليه السلام ـ بود، تا عصاي پيري او گردند و راه او را ادامه دهند. پاك زيستي ابراهيم ـ عليه السلام ـ روزي ابراهيم وقتي كه صبح برخاست (به آينه نگاه كرد) در صورت خود يك لاخ موي سفيد ديد كه نشانة پيري است، گفت: «اَلْحَمْدُللهِ الَّذِي بَلَغَنِي هذَا الْمُبَلَغَ وَ لَمْ اَعْصِي اللهَ طَرْفَةَ عَينٍ؛ حمد و سپاس خداوندي را كه مرا به اين سن و سال رسانيد كه در اين مدت به اندازة يك چشم به هم زدن گناه نكردم.» مهمان دوستي ابراهيم ـ عليه السلام ـ و لقب خليل براي او در مهمان دوستي ابراهيم ـ عليه السلام ـ سخنهاي بسيار گفتهاند، از جمله: 1. روزي پنج نفر به خانة ابراهيم ـ عليه السلام ـ آمدند (آنها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئيل، به صورت انسان نزد ابراهيم ـ عليه السلام ـ آمده بودند.) ابراهيم با اين كه آنها را نميشناخت، گوسالهاي را كشت و براي آنها غذاي لذيذي فراهم كرد و جلو آنها نهاد، آنها گفتند: «از اين غذا نميخوريم، مگر اين كه به ما خبر دهي كه قيمت اين گوساله چقدر است؟!» ابراهيم گفت: قيمت اين غذا آن است كه در آغاز خوردن «بِسمِ الله» و در پايان «الحمدلله» بگوييد. جبرئيل به همراهان خود گفت: «سزاوار است كه خداوند اين مرد را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.» 2. روز ديگري، گروهي بر ابراهيم ـ عليه السلام ـ وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهيم با خود گفت: «اگر تيرهاي سقف خانه را بيرون بياورم و به نجّار بفروشم، تا غذاي مهمانان را فراهم كنم، ميترسم بت پرستان از آن تيرها، بت بسازند.» سرانجام مهمانان را در اطاق مهماني جاي داد و پيراهن خود را برداشت و از خانه بيرون رفت، تا به محلي رسيد و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو ركعت نماز، ديد پيراهنش نيست، دانست كه خداوند اسباب كار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را ديد كه سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسيد: «اين غذا را از كجا تهيه نمودي؟» ساره گفت: اين غذا از همان مواد است كه توسط مردي فرستادي، معلوم شد كه خداوند لطف فرموده و با دست غيبي خود آن غذا را به خانة ابراهيم ـ عليه السلام ـ رسانده است. 3. امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: ابراهيم ـ عليه السلام ـ پدر مهرباني براي مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نميرسيد، از خانه بيرون ميآمد و به جستجوي مهمان ميپرداخت، روزي براي پيدا كردن مهمان از خانه خارج شد و درِ خانه را بست و قفل كرد و كليد آن را همراه خود برد،پس از ساعتي جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردي يا شبيه مردي را در خانة خود ديد، به او گفت: «اي بندة خدا با اجازة چه كسي وارد اين خانه شدهاي؟» آن مرد گفت: با اجازة پروردگار اين خانه، اين سخن سه بار بين ابراهيم ـ عليه السلام ـ و آن مرد تكرار شد، ابراهيم دريافت كه آن مرد جبرئيل است، خداوند را شكر و سپاس نمود. در اين هنگام جبرئيل گفت: «خداوند مرا به سوي يكي از بندگانش كه او را خليل (دوست خالص) خود كرده، فرستاده است. *روزي عزرائيل نزد ابراهيم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهيم مرگ را دوست نداشت، عزرائيل متوجه خدا شد و عرض كرد: «ابراهيم، مرگ را ناخوش دارد.» خداوند به عزرائيل وحي كرد: «ابراهيم را آزاد بگذار چرا كه دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.» مدّتها از اين ماجرا گذشت، تا روزي ابراهيم پيرمرد بسيار فرتوتي را ديد كه آن چه ميخورد، نيروي هضم ندارد و آن غذا از دهان او بيرون ميآيد، ديدن اين منظرة سخت و رنج آور، موجب شد كه ابراهيم ادامة زندگي را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همين وقت به خانة خود بازگشت، ناگاه يك شخص بسيار نوراني را كه تا آن روز چنان شخص زيبايي را نديده بود، مشاهده كرد، پرسيد: «تو كيستي؟» او گفت: من فرشتة مرگ (عزرائيل) هستم.» ابراهيم گفت: «سبحان الله! چه كسي است كه از نزديك شدن به تو و ديدار تو بيعلاقه باشد، با اين كه داراي چنين جمالي دل آرا هستي.» عزرائيل گفت: «اي خليل خدا! هرگاه خداوند خير و سعادت كسي را بخواهد مرا با اين صورت نزد او ميفرستد، و اگر شر و بدبختي او را بخواهد، مرا در چهرة ديگر نزد او بفرستد». آن گاه روح ابراهيم را قبض كرد. به اين ترتيب ابراهيم در سن 175 سالگي با كمال دلخوشي و شادابي، به سراي آخرت شتافت. در روايت ديگر از امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ نقل شده فرمود: هنگامي كه خداوند خواست ابراهيم را قبض روح كند، عزرائيل را نزد او فرستاد، عزرائيل نزد ابراهيم آمد و سلام كرد، ابراهيم جواب سلام او را داد و پرسيد: «آيا براي قبض روح آمدهاي يا براي احوالپرسي؟» عزرائيل: براي قبض روح آمدهام. ابراهيم: آيا دوستي را ديدهاي كه دوستش را بميراند؟ عزرائيل بازگشت و به خدا عرض كرد، ابراهيم چنين ميگويد، خداوند به او وحي نمود به ابراهيم بگو: «هَلْ رَأيتَ حَبِيباً يكْرَهُ لِقاءَ حَبِيبِهِ، اِنَّ الْحَبِيبَ يحِبُّ لِقاءَ حَبِيبِهِ؛ آيا دوستي را ديدهاي كه از ديدار دوستش بيعلاقه باشد، همانا دوست، به ديدار دوستش علاقمند است». ابراهيم به لقاي خدا، اشتياق يافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذيرفت و در سن 175 سالگي به لقاء الله پيوست. |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |